داستان آموزنده
در زمان آيت الله بهبهاني تاجري اصفهاني وتهراني وشيرازي هر سه باهم به نيت مكه راهي عراق شدند و بعد از زيارت اماكن مقدس عراق قصد كعبه داشتند ومقداري پول داشتند ومي خواستند به دست انساني امين بسپارند نزد آيت الله بهبهاني رفتند .
آن بزرگوار آدرس شيخ جعفر امين را به آنها دادند .سه تاجر ايراني نزد شيخ جعفر امين رفتند وپول ها را به امانت سپردند .
شيخ جعفر امين مردي بسيار مومن بود كه معرف به شيخ جعفر امين شده بود. سه تاجر ايراني بعد از تمام شدن زيارت مكه به عراق رفتند وسراغ شيخ جعفر امين را گرفتند .
فهميدند كه شيخ فوت كرده است پسر شيخ دفتر پدرش را آورد ونام دوتن از تاجرها ومقدار پولشان وآدرس پولشان را ديد ولي از تاجر سوم خبري نبود آن تاجر بي چاره پولش را مي خواست ولي پسرش خبري از پول او نداشت مجبور شد تا پيش آيت الله بهبهاني برود .
آيت الله بهبهاني گفت بايد امشب با چند تن از انسانهاي درستكار سر قبرشيخ جعفر امين برويد ودعا كنيد شايد فرجي شود شب اول خبري نشد تا شب سوم كه سر قبر شيخ بودند ودعا مي كردند صدايي از قبر شنيده شد وآدرس پول را شيخ گفت ولي شنيدند كه شيخ آه وناله مي كند ومي گويد هرچه مي كشم از دست قصاب است . خبر به آقاي بهبهاني رسيد وفكر چاره اي بودند . بعد از خانواده شيخ سوال كرد :شيخ با كدام قصاب دادو ستد داشته است . قصاب را يافت وبه قصاب گفت چرا از دست شيخ جعفر امين ناراحتي ؟ قصاب گفت خدا عذاب قبرش را زيادتر كند .
از قصاب خواهش كرد تا علت ناراحتي اش را بگويد . قصاب گفت من دختري داشتم كه دم بخت بود ومردي كوفي كه چوپان بود وبراي من گوسفند مي آورد وبه من پيشنهاد كرد تا دخترم را براي پسرش بگيرد وقرار شد من به كوفه بروم ودر مورد خانواده ي آنها تحقيق كنم واو نيز در باره ما تحقيق نمايد بعد كه من تحقيق كردم فهميدم خانواده ي خوبي هستند به او گفتم از نظر من ازدواج اشكالي ندارد ومرد كوفي نزد شيخ جعفر امين رفته بود وسوال كرده بود قصاب وخانواده ي او چگونه هستند شيخ كه قصد داشته دختر قصاب را براي پسرش بگيرد
فكر مي كند : ميگويد چه بگويم كه هم گناه نباشد وهم بتوانم دختر را براي پسر خودم بگيرم شيخ فقط در يك كلمه به مرد كوفي مي گويد : من نمي دانم
مرد كوفي با خودش فكر مي كند ومي گويد حتما طوري هست كه شيخ اين حرف را زد و مرد كوفي به يك نفر سفارش داد برو به قصاب بگو منتظر من نباش ودخترت را شوهر بده وآن مرد فراموش مي كند وقصاب هم منتظر مي ماند ولي روزها مي گذرد وسال ها ولي از مرد كوفي خبري نمي شود تا اين كه دختر قصاب سنش بالا مي رود وديگر خواستگاري نداشته و شيخ جعفر امين هم كه به پسرش مي گويد: دختر قصاب را مي خواهم برايت خواستگاري كنم قبول نمي كند . تا اين كه بعد از سالها مرد كوفي را مي بيند وسراغ پسرش را از او مي گيرد مرد كوفي مي گويد من كه چند سال پيش برايت سفارش فرستادم وعلت انصراف خودش را حرف
شيخ جعفر امين مطرح مي نمايد .واز همان روز قصاب شروع به نفرين مي كند .
آيت الله بهبهاني به قصاب مي گويد اگر من يك داماد خوب براي دخترت پيدا كنم آيا راضي مي شوي ؟ آيت الله بهبهاني رو به يكي از شاگردانش مي كند كه تا كنون ازدواج نكرده بوده واز او مي خواهد با دختر قصاب ازدواج كند ازدواج صورت مي گيرد وقصاب راضي مي شود
وشيخ از عذاب قبر نجات مي يا